"برکشیده از بقچه‌ی خاطرات"

یکی از شب‌های سال 1393 میزبان دکتر حسین کریم‌زاده بودم. دکترای مخابرات دارد و تألیفات و ترجمه‌‌هایی در فنّ مخابرات. سروده‌هایی هم دارد که گوشه و کنار چاپ شده امّا تاکنون مجموعه‌ی مستقلی چاپ نکرده. اصالتاً اهل یزد است و بیشتر ساکن تهران.

حسین کریم‌‌زاده از طریق فروغ فرخزاد با اخوان ثالث آشنا می‌شود و بعد با عماد خراسانی و دکتر شریعتی و... . خاطرات بسیاری از ایشان دارد. او همسایه‌ی دیوار به دیوار فروغ فرخزاد بوده در تهران. می‌گفت: در وسط حیاط خانه‌ی فروغ چاه آبی بود. روزی فروغ موهای سرش را تیغ کرده بود و قصد خودکشی داشت! و می خواست خودش را درون چاه بیندازد. «فاطمه جان» ـ خدمتکار خانه‌ی فروغ ـ سر و صدا راه می‌اندازد. این جیغ و هوار مرا با سرعت از اتاق خانه بیرون کشاند و مانع از اقدام فروغ شدم. به ابراهیم گلستان خبر دادند که زود بیا...

کریم‌زاده می‌گفت: چند ماه بعد از فروغ پرسیدم: چرا موهایت را تیغ زدی؟ و فروغ به طنز پاسخ داد: تا حالا فرق سرم را ندیده بودم؛ می‌خواستم ببینم!

 

پی‌نوشت: عنوان "برکشیده از بقچه‌ی خاطرات" را از دوستی وام گرفته‌ام

گاهِ نوروز

 

در تواریخ سیستان آمده است:
وقتی که سپاهیان «قُتیبه»(سردارعرب)، سیستان را به خاک و خون کشیدند، مردی چنگ‌نواز، در کوی و برزن ِ شهر – که غرق خون و آتش بود – از کشتارها و جنایات «قُتیبه» قصّه‌ها می‌گفت و اشک ِخونین از دیدگان آنانی که بازمانده بودند، جاری می‌ساخت و خود نیز، خون می‌گریست… و آنگاه، بر چنگ می‌نواخت و می‌خواند:

«با این‌همه غم
                    در خانه ی دل
         اندکی شادی باید
                          که گاهِ نوروز است
»

 

Francis Bacon

Francis Bacon

 

«بیکُن با شکستن بت‌های شخصی، فلسفی، دینی و ذهنی

موجب آزادی علم از جبر زمانه شد.»

ملایی توانی، علی‌رضا، درآمدی بر روش پژوهش در تاریخ، تهران: نی، 1386، ص 46.

آلبوم تمبر (قسمت اوّل)

نمی‌دانم چه شد که به گردآوری تمبر علاقمند شدم؛ امّا می‌دانم یکی از دلایلش حتماً نزدیکی فروشگاه تمبری بود به مدرسه‌‌ی دوران دبستان و راهنمایی‌ام. روی تابلوی مغازه نوشته بود: کانون کتاب. کتاب و لوازم التحریر می فروخت، و مهمتر از آن دو تمبر و اسکناس بود که در کمتر جایی در یزد فروخته می شد. فقط دوجا.

هر روز که زنگ مدرسه‌ می‌خورد، برای خرید تمبر به آن‌جا می‌رفتم. فروشنده اش روحانی بود. از مشتری‌های همیشگی‌اش بودم. صبر می‌کردیم تا همه‌ی مشتری‌های خورده پاشش بروند، و آن‌وقت با خیال راحت آلبوم‌های خاصش را از گاوصندوق فلزی‌ و قرص و محکمی بیرون می‌آورد، ورق می‌زد و من هر کدام را که نداشتم انتخاب می‌کردم. گاهی می‌شد به تمبری می‌رسیدیم که نداشتم و فاتحانه و هیجان‌زده می‌گفتم: این را ندارم؛ و او می‌گفت: این خیلی گران است. مثلاً می‌گفت: ده هزار تومان است! و سراغ تمبرهای ارزان تر می‌رفتیم. ده هزار تومان آن سال‌ها خیلی بود. شاید قیمت یک سکّه‌ی طلا. شاید هم بیشتر. من به آن فروشنده به خاطر لباس و عمّامه‌اش خیلی اعتماد داشتم، خیالم راحت بود که قیمت تمبرهایش منصفانه و کیفیت تمبرهایش خوب است. خیلی دیر فهمیدم که تمبرها را سه چهار برابر قیمت واقعی‌اش خریده‌ام. بدون اغراق اگر همان موقع تمبرها را بر اساس قیمت کتاب راهنمای تمبر نوین فرح‌بخش خریده بودم، حالا می‌بایست آلبوم تمبر ایرانم کامل شده باشد. فقط گران‌فروشی نمی‌کرد، تمبرهایی را که به من می‌فروخت، بی‌کیفیت و ناقص هم بود. هراس داشت که مبادا این مشتری نادان را از دست بدهد. یک بار که گفتم: دوستانم می‌گویند آقای مستقیمی (یکی دیگر از فروشندگان تمبر در یزد) تمبرهایش ارزان‌تر است، گفت: تمبرهایش خوب نیست! من هم تمبرهایی که او می‌فروشد را مجّانی به تو می‌دهم، و بعد یک تمبری که گوشه‌اش پاره بود را رایگان داد!  من به خاطر لباسش حرف‌هایش را می‌پذیرفتم و تا سال‌ها سراغ آقای مستقیمی نرفتم. درباره‌ی نوین فرح‌بخش و کتابش می‌گفت: هیچ کدام از تمبرها را به نرخی که خود قیمت زده است نمی‌فروشد، و این‌ها قیمتی است که او برای خرید زده است! دروغ می‌گفت. همین‌ها باعث شده بود تا من به این صرافت نیفتم که عزم پدرم را جزم کنم تا مستقیماً تمبرها را از تهران و فروشندگان اصلی و به‌نام تهران تهیه شود. بیست سالی گذشت تا با مرحوم فرح‌بخش آشنا شدم. آن وقت خیلی دیر بود، تمبرها خیلی گران‌ شده بود و تمبرهای با کیفیت هم در طی این بیست سال کمیاب‌ شده بود و در کلکسیون مجموعه‌داران جا خوش کرده بود. خدابیامرزد پدرم را. همیشه می‌گفت: حمید! این تمبرها را گران می‌خری و من باور نمی‌کردم. یعنی نمی‌توانستم بپذیرم یک روحانی با عمامه و عبا و قبا گران‌فروشی کند. شاید یکی از دلایلی که ناگهان از خرید تمبر منصرف شدم و شوق و علاقه‌ام را در گردآوری آن از دست دادم، همین تمبرهای گران و ناقص و بی‌کیفیتی بود که کم کم و در طی سال‌ها از او خریده بودم. تمبرهایی که می‌شد ارزان‌تر و با کیفیت عالی تهیه شود، اما نشد!

علاقمندی‌ام به تمبر دلیل دیگری هم داشت. باشد برای بعد.

خاطره

 

شیخ صقی اردبیلی

 

یاد آن روز به خیر!

دو قدم مانده به یلدا

من و تو در دل سرما

همسفر گشته و رفتیم بر شیخ صفی

چه حیاطی و چه برفی

گه سکوتی و گهی خنده و حرفی

اندکی در بر هم زیر درختی بنشستیم و

چه زیبا غزل عشق سرودیم...

 

ناگهان چشم گشودیم

و دیدیم که بر ساحل رودیم

روی پل

خنده‌کنان، لرزکنان

فارغ از هر دو جهان

رفته و رفتیم...

 

یاد حلوای سیاهی که چشیدیم و

فتیری که خریدیم به خیر!

یاد آن چای که خوردیم به مهر!

آن اتفاق مهم

 نوروز یک اتفاق مهم است. یک اتفاق بسیار مهم. آن‌قدر که از روزها قبل برای آمدنش آماده می‌شویم. با کاشت سبزه، خانه‌تکانی، چارشنبه‌سوری و آتش‌افروزي و ... به استقبالش می‌رویم. همه‌ی این کارها ما را به درک آن لحظه‌ی مهم، هدایت می‌کند؛ و مقدمه‌ای است برای رسیدن به آن زمانی که همه چیز در وضعیت آرمانی خویش قرار می‌گیرد. نوروز، بازآفرینی جهان اهورایی و روزگار جمشیدی است. بازنمایی آن زمان ازلی. در این لحظه‌ی حیاتی، ارتباط زمین با آسمان برقرار می‌گردد. هر چیز اهریمنی، مخل و مانع این ارتباط است. پس باید نشانه‌های اهریمنی را از میان برداشت؛ این است که همه‌جا را گردگیری می‌کنیم، به نظافت خویش می‌پردازیم، لباس نو به تن می‌نماییم، کدورت‌ها را فراموش کرده و آشتی می‌کنیم. در گذشته حتی ظروف سفالین کهنه و ترک‌خورده را به دور می‌انداختند و ظروف نو جایگزین می‌کردند. و در يك كلام خانه‌ي گل و خانه‌ي دل را مي‌تكانيم تا از پلشتي اهريمن، پاك گردد و آن رویداد مهم، ممکن گردد. نوروز، جشن پیروزی اهورامزدا بر اهریمن است. این اندیشه‌ی ایرانی علیرغم همه‌ی تاخت و تازها و تاراج‌ها در گذر روزگاران، زنده باقی مانده است؛ و پایدار خواهد ماند.

 

چنین جشن فـرخ از آن روزگـار              به ما ماند از آن خسروان یادگار 

 

 

مهم ترین نیاز جامعه بشری

امروز با چهار گردشگر دانمارکی هم صحبت شدم. دو پزشک و دو پرستار. در موزه آب. از سابقه ایران شناسی در دانمارک گفتند، و از این که به چند کشور سفر کرده اند، و این که وقتی به کشورشان رفتند به دوستانشان درباره یزد و یزدی ها چه می گویند... آخرین پرسشم این بود: 

به نظر شما در حال حاضر مهم ترین و اساسی ترین نیاز جامعه بشری چیست؟  

پاسخ هایشان: 

- خدای واحد 

- صلح 

- دنیای بدون جنگ 

- صلح

دارایی یزد به کرواسی می رود

برنامه رادیویی "دارايي" به‎ بخش داوري جشنواره بين المللي راديويي PRIX MARULIC كرواسي راه يافت. این برنامه روايتگر دارايي و دارايي بافي در يزد است؛ در قالب گفت و گويي هفت دقيقه اي با استاد "حسين ملك الصبا"  یکی از دارايي بافان قدیمي يزد...

گزارشگر: حميدرضا اميري  

تهيه كننده: حسين شفيع

جشنواره پريكس ماروليك با موضوعات متون ادبي قديمي و ميراث فرهنگي شامل مرثيه ها، آوازها، نامه ها، آداب و رسوم شفاهي، افسانه ها، اساطير و ... ارديبهشت سال آينده در كشور كرواسي برگزار مي شود .

 

        

سومين همايش وقف و رسانه

 

 

 

همایش ملی ایران‌شناسی، فرهنگ و آداب و رسوم

دانشگاه آیت‌الله حایری میبد

اردیبهشت 1394

 

فایل حاوی اطلاعات همایش

 

 

 

 حسین سعادتمند

 

 حسین سعادتمند و نوحه هایش

 

بازتاب

من نمی‌دانم در این دنیا کسی که رشته‌ی ایرانشناسی نمی‌خواند؛ پس از چه لذّت می‌برد!؟ 

و چه افتخار بزرگی که در دانشگاه میبد، دوستان دانشجویی دارم که پر از شوق و شور و شعورند... 

بازتاب پنجمین همایش ایرانشناسی دانشگاه آیت الله حایری میبد:

 

پنجمین همایش ایرانشناسی برگزار شد

در سایت فرهنگی ـ هنری ســــرو

  

iranshenasi

  

و گزارشی از همایش، به قلم جناب حسین مسرّت ــ پژوهشگر پر تلاش تاریخ و فرهنگ یزد ــ که آن چه نوشته اند ساده و صمیمانه است؛ درست مثل خودشان:

پنجمین همایش ایرانشناسی در میبد

در سایت یزد فردا  

تقویم را که می گشایی...

 

ferdosi

 

تقویم می گوید: بیست و پنجم اردیبهشت، روز فردوسی است.

تقویم اشتباه می کند!

همه روزهایمان، به نام اوست...

 

نوروز جمشیدی فرخنده باد

 

 

 

چنین جشن فــــــرخ از آن روزگار          به ما مانْد از آن خســـــروان یادگار

                                                                                          فردوسی

ایرانشناسی

همین چند روز پیش آلبرتو کانترا از اوستاشناسان بزرگ جهان و از ایرانشناسان اسپانیا به یـــزد آمده بود؛ و همراهش دکتر سالومه غلامی بود که او هم در آلمان ساکن است و به تدریس و تحقیق زبان های باستان مشغول. در آخرین روز سفر این بارشان به یــــزد، به دیدارشان رفتم تا با ایشان مصاحبه ای انجام دهم. آن روز قرار بود به بیابان های اطراف یزد بروند تا گیاه "هوم" را از نزدیک ببینند. پنج نفر شدیم: آلبرتو کانترا، دکتر غلامی، دوستی که در گردآوری تاریخ و فرهنگ یزد همتی دارد و راهنمای ایشان بود، یکی از همشهریان که نسخه ای از اوستا داشت و آورده بود تا کانترا ببیند، و من. با کلی میوه و شیرینی و آجیل و نان و غذا از شهر خارج شدیم؛ و راهمان را در جاده ای خاکی ادامه دادیم؛ به جایی رسیدیم که گیاهان هوم روییده بود... زود بساط ساده و صحرایی پذیرایی، آماده شد. همان جا با کانترا مصاحبه کردم؛ و پرسیدم: چندمین سفرتان به یزد است؟ چه شد به اوستا علاقمند شدید؟ اوستا چه می گوید؟ سابقه ی ایرانشناسی در اسپانیا به کی باز می گردد؟... و سوالاتی از این دست. همه ی این ها را نوشتم تا مقدمه ای باشد برای بیان این چند جمله:

یکی از دوستان همشهری، کیسه ی پلاستیکی را که در اتوموبیل به پوست میوه و دستمال کاغذی و زباله اختصاص داده شده بود؛ در بیابان خالی کرد... هنگام بازگشت، آلبرتو کانترای اسپانیایی و خانم غلامی ساکن آلمان، بی هیچ ادعایی، زباله ها را دوباره جمع کردند؛ درون کیسه ای پلاستیکی ریختند؛ و همراه خودشان به اتوموبیل آوردند. حالا بیابان مثل اولش تمیز و دست نخورده شده بود.

 

پرفسور آلبرتو کانترا

رییس دپارتمان اوستاشناسی در دانشگاه سالامانکای اسپانیا

 

غزلی در برف

 

       من ندیدم غزلی خوشتر از این

       که تو باشی و

       من و

       کوچه ای از برف...

       همین!

عمو رمضان را مي گويي!؟

 

تلفن به صدا درآمد.

خبــــــــر اين بود: استاد رمضان رضايي... . باقي خبر را دانستم: درگذشت.

مي خواستي ساعت ها در گوشه اي از كارگاه خجسته بنشيني؛ كردارش را تماشا كني و گفتارش را بشنوي...

دو بار و هر بار، ساعتي كنارش نشستم؛ وقتي حرف مي زد همه تن چشم مي شدم؛ و سراپا گوش...

نام استاد رمضان رضايي برايم يادآور اين واژه هاست: سادگي، كار، دارايي بافي، لبخند، عرفان، زندگي، هنر...

 دستگاه ضبط صدا در دستم بود و در كوچه پس كوچه هاي محله ي وقت و ساعت يزد به دنبال خانه اش مي گشتم. نمي يافتم.

از يكي از اهالي محل پرسيدم: ببخشيد! مي دانيد خانه ي استاد رضايي كجاست؟

گفت: استاد رضايي؟! نه! چه كاره است؟

با تعجب گفتم: دارايي باف!

خنده بر لبش آمد و گفت: هان! عامو رمضون [عمو رمضان] را مي گويي!؟

و بلد راهم شد. درب خانه اش چهار طاق باز بود. درب خانه اش به روي همه باز بود...

 

جناب بيهقي فرمايد...

 از آن زمان كه جناب ابوالفضل بيهقي، تاريخ بيهقي را نوشته، هـــزار سالي مي گذرد. از 30 جلد كتابش، پنج ــ شش جلــدي بيشتر باقي نمانده. بقيه اش؟ بقيه اش در زمان حياتش معدوم شـــده! در آن 24 جلد، چه نوشته بوده كه معدوم شـــده؟ ما چه مي دانيم. حتما كسي نبايــــد مي دانسته كه از بين رفته. خودش هم در جايي از كتابش اشاره اي مي كند و زود مي گذرد. دو بخش از تاريخش را گهگاه زمزمه مي كنم:

قومي ساخته اند از محمـــودي و مسعـــودي؛ و به اَغراض ِ خويش مشغول. ايـــــــــزد ـــ عـزَّ ذِكـره ـــ عاقبت، به خيـــــر كناد!

 .

.

.

بـــــــدا قوما كه ماييم...!

 

نگرانم

 

روزی از دوستی این شعر را دریافت کردم:

چایت را بنوش

نگران فردا نباش

از گندمزار من و تو

مشتی کاه می ماند برای بادها

 

و در پاسخش چنین سرودم:

نگرانم

نگرانم ؛ نه ز ديروز و نه فردا

نگرانم كه همين چاي به فنجان

                                      نرسد بر لب من ؛ من بدهم جان.

غم جانكاه من اينست :

                             در اين مزرعه ، فردا نبـرَد كاه مرا باد!

نگرانم نكني خاك مرا ياد...

سگ هایی که مرا تکه تکه نکردند! (سگ دوم )

زمستان بود؛ سال ۱۳۸۴؛ با سازمان میراث فرهنگی یزد همکاری داشتم؛ به شهرستان خاتم رفته بودم؛ در جنوب استان یزد؛ و در همسایگی فارس و کرمان.
رفته بودم برای بررسی و شناسایی ۶۰ اثر تاریخی آنجا؛ تا در فهرست آثار ملی کشور به ثبت رسد. یکی از آن آثار، بنای خشت و گلی منفرد و کوچکی بود در حاشیه ی مزارع حسین آباد؛ در نزدیکی شهر هرات؛ نامش دوازده امام. دور و برش می چرخیدم؛ ابعادش را متر می کردم؛ یادداشت بر می داشتم و از آن عکس برداری می کردم. در حال و هوای خودم بود؛ داشتم قدم قدم عقب می رفتم تا زاویه و فاصله ی دوربین عکاسی را تنظیم کنم؛ صدای خشم آلود یک سگ مرا به خود آورد؛ نگاه کردم؛ چند قدمی سگی بودم که مرغ مُـرده ای به دهان گرفته بود؛ گویی گمان می کرد قصد تصاحب غذایش را دارم! آماده ی حمله بود؛ به یادم آمد نباید از سگ فرار کنم؛ خم شدم تا سنگی بردارم و به سمتش پرتاب کنم؛ خشم سگ بیشتر شد؛ دوستی که همراهیم می کرد و از اهالی هرات بود و از دور شاهد ماجرا فریاد برآورد: صبر کن! دست نگه دار! تکان نخور! نگاهت را از سگ بردار! آرام دور شو! آرام! آرام تر! ...
خودم خوب می دانستم؛ آن دوست هم، همین را می گفت: کمتر از ثانیه ای لازم بود تا تکه تکه شوم!

سگ هایی که مرا تکه تکه نکردند! (سگ اول)

حاصل آن پژوهش، این شد: "گذرگاه امام رضا (ع) در یزد". برای انجامش به کتابخانه، اکتفا نکرده بودم؛ و چندین بار مسیر باستانی فارس ــ خراسان را زیر پا گذاشتم. راهی که امروزه بخش هایی از آن فراموش شده و سال هاست از رونق افتاده؛ مثلا جادّه ای که از نزدیکی روستای اسفند آباد ابرکوه می گذرد. از آن جا با دو دوست، به دره ی هنشک (heneshk) رفتیم؛ و بعد به آبادی گوشتی رسیدیم؛ نام این آبادی در سفرنامه های دوره ی قاجار زیاد آمده؛ مزرعه ی محقری بود؛ سگی قوی هیکل کنار استخر کم آبش دراز کشیده بود. آرامشش به ما این جرات را داد تا نزدیکش شویم. به هنگام بازگشت، آن سگ هم برخاست! دوستانم  فــرار را بر قــرار ترجیح دادند؛ حالا من مانده بودم و آن سگ عظیم الجثه! دستانش را که بالا می آورد از سـر و گردنم بالاتـــر می زد؛ گویی می خواست دستانش را به روی سینه یا شانه هایم بگذارد تا نقش بر زمین شوم. به یادم آمد که پدرم گفته بود هیچ وقت از سگ فرار نکن! تنها قدمی عقب می گذاشتم تا آن سگ بر من فرود نیاید! دقایقی ـــ که البته بر من ساعتی گذشت ـــ این رویارویی، طول کشید. صاحب سگ از راه رسید؛ با اشاره ای حیوان را به آرامش دعوت کرد؛ و من با چهره ای که از ترس، مثل گچ، سفید شده بود به دوستانم ملحق شدم؛ آن ها داشتند می خندیدند! شاید از ترس!!

ختم یکصد صلوات

دبستان ِ تعلیمات ِ اسلامی ِ رمضانی می رفتم. آن زمان، بهترین مدرسه ی یزد بود؛ حالا نمی دانم! حیاطی وسیع داشت و حدود ششصد دانش آموز. به همّت زنده یاد حجّه الاسلام وزیری ساخته شده بود؛ آن بزرگمرد، احیاگر ِ مسجد جامع یزد بود و موسّس ِ کتابخانه ی بی نظیر وزیری.

آقای علومی، ناظم مدرسه ی ما بود. او نقش بسزایی در علاقمندی دانش آموزان به دین و قرآن داشت. بیشتر، لبخندش را دیده بودم و کمتر، اخمش را. در مراسم صبحگاهی، مدام به دنبال بهانه ای می گشت تا دانش آموزان، با صدای بلند صلوات بفرستند.

آقای علومی می گفت: "لا اله الا الله" کلید ِ بهشت است؛  و من خوشحال بودم که می دانم کلید بهشت چیست! با این همه گاهی از خود می پرسیدم مگر نباید کلید، در دست آدمی باشد؟! و مگر می توان با زبان، دری را گشود؟!

آقای علومی می گفت: خدا از رگ ِ گردن به ما نزدیک تر است؛ عربیش را هم به بچه ها یاد داده بود که من هیچ وقت، حفظ نشدم! با عقل کودکانه ام هر چه این جمله را  تجزیه و تحلیل می کردم، مفهومش را نمی فهمیدم!

آقای علومی می گفت: بهشت زیر پای مادران است؛ و من روزی کف پای مادرم را برای تماشای بهشت، نگاه کردم و گفتم: یعنی چه که آقای علومی می گوید بهشت اینجاست!؟

آقای علومی می گفت: اگر پنج شنبه ها یکصد صلوات بفرستید هر چه خواسته باشید خدا به شما می دهد. و من می خواستم این ادّعایش را آزمایش کنم؛ آن وقت ها از میان خوارکی ها ی دنیا "پشمک" را بیشتر از همه چیز، دوست داشتم؛ به خودم گفتم صد صلوات می فرستم تا ببینم پدرم  ــ که خدا همه ی رفتگان را بیامرزد ــ با پشمک به خانه می آید؟! موضوع را با هیچ کس در میان نگذاشتم؛ مگر یک نفر؛ کسی که محرم ِ اسرارم بود: مادر! آن روز پدر با پشمک به خانه آمد! و ایمان من به آقای علومی بیشتر شد! "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش"

 

نامه ای از آلمان

چندی پیش دوستی به سراغم آمد و گفت: مایلی به نجات بخشی از تاریخ و فرهنگ یزد برویم؟! بی آن که بپرسم ماجرا چیست و یا کجا باید رفت؛ زود کفش و کلاه کردم و همراهش شدم! مرا به خانه ی نیمه مخروبه ای بُرد که بخشی از آن، در سال های اخیر با احداث بلوار، از بین رفته و بخش دیگری از آن بی در و پیکر مانـده؛ مأمن معتادان شـده؛ موریانه به جانش افتاده؛ زباله دان گشته؛ و اگر خـدا رحمی کنـد و بارانی ببـارد، شاید آن باران به سقف خشت و گلین آن خانه رحمی نکند و فرو ریـــزد! شاید هم "نوسـازی" در انتظار باران ِ خدا نمانَد و آن چه از خانه، اکنون به جا مانده به نیش بیل های مکانیکی، با خاک یکسان شود!!

آن خانه به یکی از رجال فرهنگ و ادب یزد متعلّق بوده که سالیانی است روی در نقاب خاک کشیده. خدایش رحمت کناد!

همراه آن دوست، آستین بالا زدیم تا روزنامه ها و مجلّات و کتاب ها و احیانا ً دست نوشته هایی را جمع کنیم که از شعله ی کبریت ِ معتادان، جان سالم به در برده بود؛ و هنوز باقی مانده بود تا شاید نوبتی دیگر گرما بخش ِ محفلشان باشد!! در میان آمپول های تزریقشان و هزار گند و کثافت ِ دیگر دو نامه یافتم که در هامبورگ آلمان نوشته شده بود؛ مقصدشان یزد بود و تاریخ یکی از آن ها سوم شهریور ماه سال ۱۳۳۵ شمسی و بر سر برگش نام "جمعیت اسلامی هامبورگ"؛ به قلم محمد محقّقی؛ از او به عنوان اولین سفیر و مبلّغ شیعی در قرن اخیر یاد می شود که به دیار غرب عزیمت نمود؛ و همین موضوع جذابیت خواندن نامه ها را دو چندان می کند.

بخشی از آن دو نامه را نقل می کنم؛ شاید برایتان جالب باشد:

... امروز دومین روز ورود حقیر است به هامبورگ که البته جریان و چگونگی مسافرت حقیر را از طرف حضرت آیت الله بروجردی مد ظله العالی و از طرف دانشگاه، به نام مأموریت در مطالعه فلسفه ی غرب مطلع شدید. در هامبورگ چه بنویسم؟ فعلا ً تا یک هفته یک آپارتمان دارای یک اطاق مجهّز به تمام وسایل ِ آسایش و یک حمّام ِ مخصوص و مطبخ و مستراح در اختیار حقیر است. بعد از یک هفته به یک محل دیگر که مجلّل تر است منتقل خواهم شد. خانمی به نام الیزابت لویکل از من پذیرایی می کند. این خانم خیلی مهربان و یک زن به تمام معنا مسلمان است. گوشت از کشتارگاه دوستان ِ شیعی برای من می فرستد و این خانم، غذا برای من تهیه می کند. به حدّی آلمان تمیز است و به حدّی مردم آلمان بر عوامل طبیعت، مسلّط هستنــد که زندگانی با مفهـوم واقعی این جا تحقق پیـــدا کـرده است. حقیقت مصداق آیه شریفه "و سخّــر لکم ما فی السّـموات و ما فی الارض جمیعــا" این جا خوب آشکار می شود. مگس و پشه و کتک [katk حشره ای است گزنده که خون آدمی را می مکد] و دیگر برادران آن این جا برای نمونه پیدا نمی شود. بیچاره مردم ایران که اسیر پشه و کتک هستند. فراموشم نمی شود گاهی مجبور می شدید دست از همه کار بکشید و فعلا ً زیرجامه تان را بکنید و پشت و رو بپوشید تا یک لحظه هم باشد از نیش کتک حرامزاده خلاص شوید. عزیزم! برودت اینجا ۲۰ درجه زیر صفر است ولی به حدّی وسایل گرم نمودن آپارتمان ها منظّم و مرتّب است که حقیر در اطاق با پیراهن ِ خواب نشسته ام. حرارت اطاق ها با حرارت مرکزی آپارتمان در تمام ساعات، یکنواخت اداره می شود. امروز به حدّی نشاط داشتم که در میان ِ برف، بیرون رفتم؛ و تقریب دو ساعت در خیابان ها و کنار دریا که قسمتی از آن با کشتی و بلم های کوچک کنار ساحل منجمد شده و مردم آلمان، امروز یک شنبه، تعطیل عمومی از پیر و جوان و مرد و زن روی سطح منجمد دریا مشغول به بازی اسکی بودند، مشغول سیر و مطالعه در حالات مردم این جا بودم. آلمانی بر خلاف ایتالیایی بسیار مؤدّب و سر به زیر است. چندین بار با تقاضای مؤدبانه از من عکس برداشتند. بس است؛ مطالب زیاد است. ...

می ترسیدم ...

کلاس سوم دبستان بودم؛ از تنبیه "آقا معلم" هراس داشتم؛ مرا زیاد تنبیه نمی کرد؛ یعنی درسم آن قدر بد نبود که مدام تنبیه شوم؛ اما اگر بقیه بچه ها هم تنبیه می شدند، من نیز می ترسیدم، می لرزیدم، نفس در سینه ام حبس می شد، و رنگم می شد مثل گچ ِ پای ِ تخته سیاه: سفید.

ابزار ِ تنبیه ِ "آقا معلم" کابل ِ سیاه رنگی بود که  پس از گذشت ِ بیش از بیست سال، هنوز شکل و شمایلش را خوب به خاطر دارم. او گاهی فرصت نمی کرد یا حوصله نداشت کابلش را بیرون بیاورد، و به نواختن یک یا چند سیلی ِ ناگهانی به گوش دانش آموز ِ درس نخوان، بسنده می کرد!

روزی در کلاس نشسته بودیم؛ فارسی داشتیم؛ و درس ِ جدیدی که معلم با صدای بلند، و شمرده شمرده می خواند، شعری بود از سعدی:

 

چه خوش گفــت فـردوسی پاکـــزاد

که رحمـت بــــر آن تربـت پاک بــــاد

میـــــازار مـــوری که دانه کش اســـت

که جان دارد و جان شیرین خوش است

مــزن بـــر ســـر ناتـــــوان دسـت زور

که روزی در افتی به پایـش چـــو مـور

گرفتـــم ز تو ناتــوان تــر بسی است

توانـا تـر، از تو هم آخر کسی اســت

خدا را بــــر آن بنده بخشایـش اسـت

که خلق از وجودش در آسایش است

 

کلاس تمام شد؛ در مسیر مدرسه تا خانه بر اساس این شعر، برای دوستم این نتیجه را گرفتم :

درست است که حالا "آقا" بچه های کوچک تر از  خودش را می زند؛ اما وقتی می رسد که ما بزرگ و قوی می شویم و او پیر و ناتوان! آن وقت است که مثل مور، پیش پایمان بیفتد!

فردای آن روز دوستم برای "آقا معلم"  خبر چینی کرد، و با صدای بلند گفت آن چه را من آرام به او گفته بودم! و دوباره من ترسیدم، لرزیدم، قلبم افتاد درون ِ سینه ام و نفسم در سینه حبس شد. یادم نمی رود چه ملتمسانه با نگاهم از دوستم می خواستم، نگوید ...

آن روز "آقا معلم" مرا تنبیه نکرد؛ اما من تا ساعتی سرم را روی نیمکت ِ کلاس، گذاشته بودم و داشتم زار زار گریه می کردم!

یزدِ هزار و سیصد و پنجاه و سه

اگر تاریخ هشتاد و چند ساله روزنامه اطّلاعات را زیر و رو کنی و صفحه به صفحه آن را جستجو، به این تیتر هم می رسی:" یزدی ها ۴ سال است کسی را نکشته اند!" چاپ شده در نوزدهم آبان ماه ۱۳۵۳. شاید این عنوان برای یزدی ها چندان خوشایند نباشد، امّا مطلبش کمی دلپسندتر است. آماری است از وقوع جرم در یزد، وضعیت دادگاه این شهر، و زندان آن؛ و مقایسه ای با چند شهر دیگر ایران؛ این که یزد پایین ترین درصد وقوع جرم را در کشور دارد و شهر تبریز بالاترین را. از تهران و خراسان و شیراز و اصفهان و کرمان هم سخنی به میان آمده. وقتی آن را می خوانی چند پرسش هم ذهنت را کمی به خود مشغول می کند. مثلاً:

چرا  در آن زمان یزد اینگونه بوده ؟ و حالا وضعیتش چطور است؟

چرا تبریز آن گونه بوده؟ و حالا به چه نحو است؟

اصلاً  آیا این آمارها درست است؟

و  چرا حالا بعضی از سازمان ها خوش ندارند آماری ارائه کنند؟

و آماری که حالا ارائه می شود تا چه اندازه معتبر است؟

چرا حالا روزنامه نامه نگاران این موضوعات را بررسی نمی کنند؟

و اصلاً چرا... چرا... چرا... چرا...؟

از این ها بگذریم و برویم سر اصل مطلب. روزنامه اطّلاعات؛ چاپ شده در نوزدهم ۱۳۵۳ هجری شمسی:

ادامه نوشته

آذر را به یزد آوردیم

پنج شنبه بود. هیجدهم تیر ماه. در کنار همه خبرها این خبر هم بود: استاد مهدی آذر یزدی درگذشت. شاید برای بعضی از یزدی ها مهم تر از این خبر آن که قرار است، آذر را شنبه (بیستم تیر ماه) در تهران تشییع کنند و همانجا به خاک سپارند. آن روزها همه خبرها تلخ بود...

                                  

ادامه نوشته